مرکز جامع دامپزشکی ایران
مرکز جامع دامپزشکی ایران

مرکز جامع دامپزشکی ایران

iranvetmed.ir

خاطره ای از دکتر محمد قلی نادعلیان

پاییز سال 1361 بود. در بیمارستان دامپزشکی، گاو  پیرزنی را معاینه می کردم. او پیرزنی نادار و فلک زده بود و با دو سر گاو ماده روزگارش را سر می کرد، اما چون خوراک خوب و گوارا به گاوش نداده بود و از سویی، گاو شیروار بود، دام بسیار لاغر و دچار گندخواری (پیکا) شده بود.

در حین معاینه آن گاو، یکی از گاوداران بسیار پولدار کرج سر رسید و بی آنکه به معاینه آن گاو اعتنایی بکند، گفت: «آقای دکتر! گاوهای من مریض شده اند. بیایید برویم آنها را معاینه کنید. ماشین هم حاضر است.»

گفتم: «فعلاً دارم گاو را معاینه می کنم؛ صبر کنید کارم تمام شود، بعد برویم.»

طلبکارانه گفت: «آقای دکتر! کار من واجب تر است. این یک گاو است، گاوهای من صد تایشان مریض شده اند.»

گفتم: «هزار تا هم که باشند، الان نمی توانم بیایم. این پیرزن هم گاوش را از جای دوری آورده است.»

با پررویی دست در جیبش کرد و دسته ای اسکناس هزار تومانی درآورد و گفت: «آقای دکتر! پول می خواهی؟ بیا. چرا معطل می کنی؟ گاوهای من دارند از دست می روند.»

گفتم: «ببخشید که من این حرف را می زنم، ولی حالا که این کار را کردی، یک تار موی این پیرزن را به صد تا مثل تو نمی دهم. یعنی چه؟ این چه کاری است که می کنی؟»

از سخن من رنجید و قهرآلود رفت.

پس از پایان معاینه، گاو پیرزن را که سوء هضم داشت و به نظر می رسید آشغال های فراوان خورده باشد، به بخش جراحی فرستادم. در آنجا از شکم گاو طناب و نایلون و پارچه و آشغال های بسیار دیگری بیرون کشیده بودند. فردای آن روز، پیرزن با شادی گاوش را برد.

چهار روز پس از آن، دامدار کرجی درباره به بیمارستان آمد. چهره اش گرفته و گناهکارانه بود. بی مقدمه گفت: «آقای دکتر ببخشید. من آن روز سرم داغ بود و حرف های نادرستی زدم. من اشتباه کردم.»

گفتم: «خوب است که خودت متوجه اشتباهت شده ای. آن پیرزن فلک زده چشمش به آن گاوش است، آن وقت تو جلوی او دسته پول در می آوری که چه؟ ثروت خودت را به رخ می کشی که چه؟ حالا بگو ببینم چه کار کردی؟ گاوهایت چطورند؟»

گفت: «یکی از همکاران شما را بردم. معاینه شان کرد و گفت چون چغندر زیاد داده ام، مریض شده اند. چغندر را که ندادم، خوب شدند.»

خاطره ای از «دکتر مجتبی گلی»، متخصص مامایی و بیماری‌های تولید مثل

در جلسه‌ی آزمون پایان ترم بیماری‌های تولید مثل اسب در دوره‌ی تخصصی مامایی و بیماری‌های تولید مثل بودم. زنگ گوشی تلفن همراه را روی ویبره گذاشته بودم تا در صورت تماس ورودی صدایی از آن بلند نشود. هنوز نیمی از سؤالات را پاسخ نداده بودم که ناگهان گوشی شروع کرد به لرزیدن. نگاهی به صفحه‌ی گوشی انداختم. از پیش شماره متوجه شدم تماس از یکی از روستاهای حومه‌ی شهر است. یقین کردم باید از طرف یک دامدار روستایی باشد. اول مقاومت کردم و اعتنایی نکردم، اما گوشی همچنان به لرزیدن ادامه داد. با اشاره از استاد اجازه خواستم حواب دهم. استاد که شناخت کاملی از من به عنوان یک کلینیسین داشت با لبخندی سرش را به علامت مثبت تکان داد.

گوشی را برداشتم و با نجوا گفتم: "الو، بفرمایید!"

صدای نگران و بلند مردی از آن طرف گفت: "دکتر عجله کن. گوساله از دست رفت!"

گفتم: "چی شده؟ مشکل چیه؟"

گفت: "به پهلو افتاده نفسش هم در نمیاد. چند روز اسهالی بود."

گفتم: "عزیزم من سر جلسه‌ی امتحانم. نمیتونم بیام."

مرد با نگرانی و صدایی بلندتر و با لحن ملتمسانه‌ای گفت: "دکتر تو رو خدا، همین الان نرسی گوساله از دست رفته!"

با تردید گفتم: "مال کیه؟"

گفت: "فلانیم از روستای فلان."

طرف را شناختم. چندین سال بود که گاوهایش را در یک دامداری کوچک حدود 30 رأسی در روستا ویزیت می‌کردم.

گفتم: "چشم اومدم."

بعد از قطع تماس، باز با اشاره‌ی سر از استاد رخصت خواستم. استاد که حدس زده بود موضوع چی هست، با لبخندی به درب خروجی کلاس محل آزمون اشاره کرد. بلافاصله از جای برخاستم و برگه‌ی آزمون را که هنوز نیمی از سؤالاتش بدون پاسخ مانده بودند به دست استاد دادم و بی سر و صدا و آرام از کلاس خارج شدم، اما همین که پایم به بیرون از کلاس رسید مثل موشک از جای کنده شدم و به طرف خودرویم که در حیاط درمانگاه تخصصی دانشکده پارک کرده بودم و صندوق عقبش همیشه مملو از وسایل و داروهای لازم بودند، یعنی به معنای واقعی کلمه "یک درمانگاه سیار" دویدم. دیگر نفهمیدم فاصله‌ی حدود بیست کیلومتری تا روستای مورد نظر را که هم پر پیچ و خم بود و هم از دل چند روستای دیگر می‌گذشت اما خوشبختانه آسفالته بود، چگونه و با چه سرعتی طی کردم و به بالین گوساله‌ی بیمار رسیدم.

گوساله (از نژاد هلشتاین، نر و بزرگ جثه) خوشبختانه هنوز زنده بود، اما به پهلو روی زمین افتاده بود. از علائم بالینی و اخذ سابقه، دهیدراسیون و اسیدوز شدید ناشی از اسهال شدید چند روزه مشهود بود. سن گوساله زیر ده روز بود. با سرعت وسایل مایع درمانی داخل وریدی را آماده کردم. سرم یک لیتری دوم در حال اتمام بود که با گرم شدن بدن حیوان به ویژه انتهاهای بدن و بهبود علائم دیگر ناشی از دهیدراسیون و اسیدوز، حیوان شروع به جنب و جوش و تقلا برای تغییر وضعیت خود از حالت دراز کشیده به پهلو بود. بعد از اتمام مایع درمانی و آزاد گذاشتن گوساله، حیوان ابتدا به حالت جناغی تغییر وضعیت داد و دقایقی بعد از جای برخاست، اگرچه هنوز آثار ضعف در حیوان وجود داشت. با تزریق وریدی و عضلانی چند داروی دیگر و نیز توصیه‌ی درمانی و حمایتی برای روزهای بعد، در حالی که رضایت و شادمانی زیادی در چهره و رفتار دامدار بود، با بدرقه‌ی دامدار و دعاهای ممتد وی روستا را ترک کردم و به شهر بازگشتم. در پیگیری روزهای بعد از بهبودی کامل گوساله باخبر شدم.

در روزهای بعد، از نتیجه امتحان بیماری‌های تولید مثل اسب نیز باخبر شدم. با اینکه نمره‌ی رضایت بخشی نگرفته بودم ولی نمره‌ی قبولی گرفته بودم. اما لذتی که از نتیجه‌ی مثبت درمانم روی آن گوساله گرفتم و رضایت و شادمانی را در وجود دامدار و بقیه‌ی اعضای خانواده‌اش نشاندم برایم چنان شیرین بود که اگر صد تا بیست هم در صورت نرفتن به بالین گوساله‌ی بیمار می‌گرفتم ایجاد نمی‌شد.

منبع: حکیم مهر

ماجرای سخت زایی یک تلیسه در یکی از روستاهای قزوین از زبان دکتر مسعود عربشاهی

دکتر مسعود عربشاهی، رئیس شورای نظام دامپزشکی استان قم

من فعالیت دامپزشکی ام را به شکل تأسیس مطب از سال 1365 و در استان زنجان قدیم و در شهرستان قزوین که در حال حاضر خود استان بزرگ و معتبری می باشد، آغاز نمودم. در آن زمان تقریباً تنها بخش خصوصی استان بخصوص در قزوین من بودم. با توجه به اینکه در آن زمان کشور درگیر جنگ بود و من ماهیتاً نظامی بودم، یک ماه را در جبهه و یک ماه را در قزوین سپری می کردم. به هر مشقتی بود، از سازمان دامپزشکی مجوز فعالیت گرفتم و در ایامی که در پادگان بودم، بعد از ظهر ها به امر طبابت در زمینه دام بزرگ مشغول شدم. چون دامپزشک دیگری که بتواند در زمینه دام سنتی فعالیت کند در منطقه نبود، دیری نپایید که با مشقت های فراوان به جایگاه خوبی رسیدم که داستان های خاص خودش را دارد.

آن زمان علاوه بر دامپزشکی که زیر نظر وزارت کشاورزی وقت بود، در جهاد سازندگی ها هم یک سیستم دامپزشکی جدا وجود داشت که از جمله خدمات این عزیزان به روستاییان بود. در آن دوران نیز کمتر منزلی در روستا بود که گاوی شیری در آن وجود نداشته باشد، به همین دلیل مسئولین جهاد سازندگی قزوین از من خواستند که هفته ای یک بار به یکی از روستاهای منطقه کوهستانی قزوین که از جمعیت دامی زیادی نیز برخوردار بود، سرکشی و نسبت به درمان دام های آن روستا اقدام نمایم. من هم استقبال کردم و دوشنبه ها به آن روستا می رفتم. مردم روستا خیلی سریع از حضور من استقبال کردند و من هم هر خدمتی که از دستم بر می آمد، انجام می دادم. تقریباً دامپزشکی نوین آن روز را در روستا پیاده کردم و متعاقب آن رشد چشمگیری در جمعیت دامی آن روستا به عمل آمد.

روزی یکی از پیرمردهای محترم روستا از من دعوت کرد تا تنها تلیسه اش را معاینه کنم. بعد از معاینه دام که آبستن سنگین بود، به ایشان تذکر دادم که با توجه به جثه کوچک تلیسه و بزرگ بودن جنین، احتمال سخت زایی متصور است و مراقب زایمان این دام باشد. بعد از این صحبت آثار نگرانی در چهره ایشان هویدا شد. گفتم نگران نباشید، اگر اتفاقی افتاد من کمکتان می کنم که مورد قبول واقع شد.

ماه بعد اواخر شهریورماه بود که از منطقه عملیاتی برگشتم و برای انجام فعالیتم مجدداً راهی همان روستا شدم. بعد از ظهر در حال برگشتن به قزوین بودم که ایشان سراسیمه آمد و گفت: آقای دکتر سریعاً بیایید همان تلیسه شروع به زایمان کرده؛ من هم طبق عادتم به بچه های جهادی گفتم تحمل کنید من بروم دام را معاینه کنم. رفتن همان و گیر افتادن من همان.

مرحله آخر زایمان تلیسه شروع شده بود و به قول خودشان کیسه آب با تلألو بنفش رنگش پیدا بود. بعد از ضدعفونی دست بردم و گفتم نیاز به کمک دارد، ولی کمی تحمل کنید، خودتان هم حضور داشته باشید. بعد از پاره شدن کیسه، دیدم که گوساله پوسچر گردن دارد و هر چه با دست تلاش کردم، توفیقی نداشتم. گفتم این دام احتیاج به ابزار دارد که من الان ندارم، باید باشد تا من بتوانم کار خودم را انجام بدهم.

در همین حین یکی از ماماهای محلی که حضور ما منجر به کسادی کارش شده بود وارد طویله شده و بدون مقدمه دست داخل کرد و به ترکی به صاحب دام گفت: گوساله داشته می اومده، دکتر سرشو برگردونده!

تا این جمله را گفت، صاحب دام یک نگاه خشم آلود به من کرد؛ من هم چون مامای محلی دست داخل کرده بود، ناراحت شدم و به عنوان اعتراض خواستم که از اصطبل خارج شوم که یک مرتبه پیرمرد با عصبانیت توصیف نشدنی سر راهم قرار گرفت و گفت: اگر گاوم خوب نشه، اول سر تو رو می برم، بعد گاو رو! خیلی هم جدی گفت و با چاقو من را تهدید کرد که برگرد سرجات، برو تو آخور بشین!

من هم به ناچار تسلیم شدم. به مدت دو ساعت ایشان با چاقو در یک قدمی من ایستاده بود؛ هر کسی می آمد، هر هنری داشت روی گاو اجرا می کرد ولی موفق نمی شد. صاحب دام همچنان به شدت من را تهدید می کرد، تا اینکه از دوستان جهادیم خواستم به قزوین بروند و از مطب من وسایل جراحیم را بیاورند تا دام را سزارین کنم.

بعد از دو ساعت وسایل جراحی را برایم آوردند، ولی نخ بخیه را به همراه نیاورده بودند. پیرمرد با دیدن وسایل جراحی کمی آرام شد. ساعت یازده شب بود؛ به دوستان اشاره کردم ماشین را که یک وانت پیکان متعلق به جهاد بود روشن کنند و از آنها خواستم بعد از فرار من از معرکه، اجازه ندهند کسی به دام دست بزند. سریعاً خودم را به مطبم رساندم و حتی به منزلم هم سر نزدم، چون آن موقع امکانات تلفن اصلاً نبود. دوباره به روستا برگشتم، دیدم روستاییان گوش تا گوش نشسته اند ببیند من می آیم یا نه و اگر آمدم چکار می کنم.

چون لباس کارم بعد از ظهر آلوده شده بود، لخت شدم و شروع به شکافتن شکم و رحم کردم. دست بر قضا وقتی که گوساله را از شکاف سزارین بیرون آوردم، دیدم زنده است؛ خوشحال شدم و خدا را شکر کردم.

دیگر از این به بعد نیمه بازی با من بود! چند بار سر آنهایی که مزاحم کارم شده بودند و اذیتم کرده بودند داد محترمانه زدم که همه جا زدند و تسلیم دستورات من شدند.

در حال دوختن رحم بودم و مراقب اوضاع؛ ساعت دو و نیم شب و هوا به شدت سرد بود. دیدم پیرمرد محترم صاحب دام یک پیراهن آورد و بر روی شانه ام انداخت و گفت نکند سرما بخوری. کار تمام شد؛ نزدیک نماز صبح به منزل رسیدم و دیدم بچه هایم نگران من شده اند.

بعد از تعویض لباس به پادگان رفتم و هنگام غروب با آژانس به همان روستا رفتم. دیدم گوساله و گاو هر دو سلامت هستند؛ تزریقات لازم را انجام دادم. آمدم برگردم، دیدم پیرمرد راهم را سد کرد و گفت اگر شام نخورده بری، ناراحت می شم. من هم که صابونش به تنم خورده بود، دعوتش را پذیرفتم! سر شام می گفت: من به داشتن دوستی چون شما افتخار می کنم؛ می دانم که این کارها رو برای هیچکسی انجام نمی دهی. من هم به علامت تایید سرم را تکان دادم و تو دلم گفتم پس دیشبت چی بود؟!

خلاصه، بعد از یک ماه دیدم جعبه انگوری به عنوان تشکر و دستمزد برایم به مطبم آوردند. تشکر کردم و انگورها را به پادگان بردم و بین سربازان واحدم تقسیم کردم.

منبع: حکیم مهر