مرکز جامع دامپزشکی ایران
مرکز جامع دامپزشکی ایران

مرکز جامع دامپزشکی ایران

iranvetmed.ir

برگى از خاطرات یک دامپزشک - دکتر عیسى ورقایى

براى معاینه گاو "کاک عبداله" عازم روستاى سراب شدم. در حیاط کوچک خانه، طویله کاهگلى و قدیمى نسبتاً بزرگى بود که حکایت از وجود دام هاى فراوان درسال هاى دور درون خودش داشت، ولى الان تنها یک گاو قهوه اى شاخدار ساکنش بود که به شدت افسرده و به قول خودمون درون افکارش غرق شده بود که برخلاف عادت گاوها حتى نیم نگاهى هم به من تازه وارد نیانداخت.

کاک عبداله و همسر پیرش این گاو را براى استفاده از شیر و ماستش نگهدارى می کردند و به قول دایه خانم "دیگر توان مالى و جانى نگهدارى دام هاى بیشتر را نداریم".

پس از پرسش هاى معمول براى گرفتن تاریخچه از صاحب دام، دایه خانم آهى کشیده و گفت: "دکتر جان، از شانس بد ما، «نازى» سه روزه لب به غذا نزده، اندازه نصف روزهاى قبل آب نخورده و شیرش کلاً خشک شده."

پس از معاینه و بررسى هاى معمول، متوجه شدم نازى در حال سقط جنین است.

جریان را به کاک عبداله و دایه خانم گفتم و پرسیدم که تازگى استرسى مثل واکسن، تزریق آمپول، حمله سگ و... به گاو وارد نشده است؟ جواب دادند هیچکدام نبوده.

کمک کردم و جنین ٥ ماهه مرده را انداخت و داروهاى لازمه را تجویز می کردم که دایه خانم گفت: "اینم از شانس ما که بعد از فروختن «رشه» چشم امیدمان به گوساله داخل شکمش بود، اونم از دست رفت"

کنجکاو شده و موضوع را پرسیدم. جواب داد: "سه روز قبل «رشه» گوساله ٨ ماهه نازى را براى مخارج زندگى به چوبدار روستا فروختیم"

با شنیدنش دلم گرفت و برگشتم به دقت سر و صورت گاو را برانداز کردم. تازه متوجه اشک هاى آویزان از چشمان نازى شدم. در چشمان معصومش غم بزرگى را می شد احساس کرد؛ غم جداشدن از پسر و تنها همدمش.

دوستان اهل فن بهتر می دانند که براى سقط گاو علل بسیارى وجود دارد که وارد شدن استرس فوق العاده شدید، یکى از آنهاست. ناراحتى از دست دادن فرزند براى نازى بقدرى شدید بود که باعث بیمارى روحى و سقطش شد.

به مرور با کمک دارو، درمان شده و بهبود یافت ولى مطمئناً داغ از دست دادن بچه اش، از یادش نخواهد رفت.

ماجرای درمان گوساله، نیمه شب در خیابان!

دکتر محمدرضا عظیمی / ماجرای درمان گوساله، نیمه شب در خیابان!

در خلال 25 سال خدمت در این حرفه خاطرات زیادی دارم که یکی از آنها به 8-7 سال قبل برمی  گردد. روزی فردی روستایی از روستای حصار قره باغی (از توابع شهرستان بهار همدان) با من تماس گرفت و گفت حال گوساله اش خراب است و دارد گوساله را به همراه 3 نفر دیگر با یک خودروی پیکان به شهر می آورد.

ساعت 10 شب بود که به شهر رسیدند. همه جا تاریک بود و مقابل اداره راهنمایی و رانندگی همدان یک نورافکن قوی روشن بود؛ من هم گفتم گوساله را همین جا از ماشین پیاده کنید.

با معاینه گوساله متوجه شدم که حیوان اسهال شدیدی دارد و لذا شروع به آماده کردن سرم نمودم. با توجه به از دست رفتن 10 درصد از آب بدن، رگ حیوان به سختی پیدا می شد و تمام توجهم به پیدا کردن رگ و تزریقات بود که ناگهان صدای «ایست» و «دست ها بالا»ی چند مامور مسلح راهنمایی رانندگی که در حال مسلح کردن سلاحشان بودند، همه را غافلگیر کرد!

مامورین به تصور اینکه در آن موقع از شب با وجود چند نفر و دو خودرو که درب صندوق عقب آنها باز بود، کار خلافی در حال انجام است، به قضیه مشکوک شده بودند و وقتی که از ماجرا مطلع شدند، صحنه را ترک کردند. گوساله نجات پیدا کرد و اثر این کار در روستا نمود پیدا کرد.

مرجع: حکیم مهر

خاطره ای از دکتر کامیاب قیصربیگی

خاطره من شاید باور کردنش برای خیلی از دوستان سخت باشد، ولی این خاطره واقعیت دارد و هر دو دامدار وجود دارند.

همسر بنده به یک مشکل گوارشی مبتلا شده بودند و جهت تایید تشخیص نیاز به اندوسکوپی  معده داشتند. از مطب آقای دکتر زالی در تهران نوبت گرفته بودم و قرار شد که با هواپیما به تهران برویم. یک روز قبل از سفر مانند بقیه روزها در حال ویزیت کردن در یکی از روستاها بودم که یک دامدار از یکی از بخش های نسبتاً دور با من تماس گرفت و با توجه به اظهارات دامدار حدس زدم که به احتمال زیاد دام دچار تورشن رحم شده باشد؛ با توجه به مسافت زیاد آن و سفر فردای خودم، به دامدار توضیح دادم که نمی توانم گاوش را ویزیت کنم؛ شماره چند نفر از همکاران کلینیسین را به او دادم و عذرخواهی کردم.

روز بعد به اتفاق همسرم عازم فرودگاه شده و سوار هواپیما شدیم. هواپیما آماده پرواز شد و طول باند فرودگاه را طی کرد، ولی پرواز نکرد و خلبان اعلام کرد که هواپیما دچار نقص فنی شده و پرواز کنسل شده است. به ناچار از هواپیما خارج شدیم و به خانه برگشتیم. در راه خانه بودیم که دامدار دیروزی زنگ زد و گفت که متاسفانه با توجه به دوری راه  و بد موقع بودن زمان آن که غروب بود، هیچ یک از همکاران بنده وقت ویزیت گاو وی را نداشته و برای درمان نرفته بودند و اصرار داشت که حتماً گاوش را ویزیت کنم.

ما به محل دامداری که یکی از روستاهای بخش سپیدشت از توابع شهرستان خرم آباد بود رفتیم. زمان زایمان حیوان فرا رسیده بود و از دیروز شروع به زور زدن کرده و مقداری ترشحات نیز خارج شده بود، ولی اثری از گوساله نبود. پیرمردهای باسابقه روستا هم توش واژینال کرده بودند، ولی به قول خودشان دست آنها به گوساله نمی رسیده و گوساله را لمس نکردند که بتوانند آن را خارج کنند. دام دقیقاً دچار تورشن رحم شده بود  و در حال زور زدن بود و موقع رسیدن ما حتی دیگر قادر به ایستادن نبود. پس از اصلاح رحم با چرخش دام، اقدام به خارج نمودن گوساله نمودم که متاسفانه تلف شده بود. به صاحب دام گفتم امروز به خاطر زایمان گاو شما هواپیما دچار نقص فنی شده و پرواز صورت نگرفته است.

دقیقاً یک هفته بعد دوباره از مطب دکتر زالی وقت گرفتیم و دوباره عازم فرودگاه شدیم که خوشبختانه دوباره پرواز به دلیل بدی آب و هوا  کنسل شد و دوباره دامدار دیگری بخاطر سخت زایی یک راس تلیسه خود تماس گرفت و دوباره داستان تکرار شد.

خدا را شکر حال همسرم روز به روز بهتر شد و دیگر نیازی به اندوسکوپی تا به امروز پیدا نکرده است.

راه حلی ابتکاری برای درمان پرولاپس رکتوم

رمضان پسری 18 ساله و بسیار خوب و سر به زیر بود. پدرش چهار سال پیش درگذشته و از آن زمان او سرپرست مادر و سه خواهر خردش شده بود. بامداد یکی از روزهای پاییزی به درمانگاه آمد و برای گاو میشش که نان فراوان خورده و دچار شکم روه سختی شده بود، دارو خواست. داروها را دادم و رفت. دو روز پس از آن بازگشت و گفت که گاومیش خوب شده، اما از بس زور زده، چیز قرمز رنگی از مقعدش بیرون زده و هر چه جا می زنند، دوباره گاومیش با زور زدنش آن را بیرون می اندازد.

ابزارهای لازم را برداشتم و با هم به قلی بیگلو رفتیم. همانند همیشه، با رسیدن ما زنان و کودکان بسیاری گرد آمدند و با کنجکاوی به تماشای کارهای من پرداختند. گفتم که گاومیش را بیرون بیاورند. گرچه هوا سرد بود، اما چاره دیگری هم نبود.

پس از آن که سر گاومیش را به درختی بستند، برای ایجاد بیحسی خارج سخت شامه ای، 10 سی سی لیدوکائین 2% در فضای بین مهره ای تزریق کردم. پس از بروز اثر دارو، ناحیه پرولاپس یافته راست روده را بخوبی شسته و بازرسی کردم. خوشبختانه آزردگی و زخمی روی راست روده نبود. پس از مالیدن پماد دام کرم، ناحیه را به آرامی جا زدم و چند دقیقه دست را در همان حال نگه داشتم. گاومیش پیوسته زور می زد و همین که دستم را بیرون کشیدم، راست روده به حالت نخستین بازگشت. بیحسی نیز نتوانسته بود از زور زدن دام بکاهد.

چاره کار جراحی بود. یعنی باید راست روده بیرون زده را با جراحی برمی داشتم و دو سر روده را بخیه می زدم، اما چنین کاری در توانم نبود، زیرا از سویی دستیار نداشتم و از سویی با آلودگی فراوان راست روده، گمان نمی بردم که جراحی بخوبی نتیجه دهد.

ناگهان اندیشه ای به ذهنم رسید. از رمضان که پرسشگرانه در من می نگریست، پرسیدم: «در خانه انار دارید؟»

«بله! دیروز سه کیلو از اصلاندوز خریدم.»

«خوب است. همه بروید و هر چه انار دارید، پوست بکنید و پوستش را بیاورید. یک دیگ آب گرم هم حاضر کنید.»

اندیشه ام آن بود که پوست انار را در آب بجوشانند و جوشانده را با بخار کردن آب غلیظ کنند و سپس جوشانده غلیظ شده را در راست روده بریزم تا ببینم آیا تانن موجود در پوست انار که بسیار قابض (جمع کننده) است، می تواند راست روده بیرون زده را جمع کند و به درون بکشد یا نه؟

ده دقیقه بعد پوست انار حاضر شد. گفتم که آن را در دیگ آب گرم بریزند. پس از نزدیک به 1.5 ساعت، جوشانده بسیار غلیظ پوست انار حاضر شد که نزدیک به سه لیوان جوشانده بود.

راست روده گاومیش را با توشه رکتال بخوبی از پیخال خالی کردم و گذاشتم که هوا درون آن را پر کند. سپس دو لیوان از جوشانده سرد شده را درون راست روده ریختم و کف دست را بر دهانه راست روده گذاشتم تا جوشانده بیرون نریزد. لیوان سوم جوشانده را نیز روی ناحیه پرولاپس شده ریختم.

نتیجه کار ابتکاری من خیره کننده بود. جمع شدن ناحیه پرولاپس شده را می دیدم. پس از نزدیک به نیم ساعت، پرولاپس به کلی از میان رفت. دهان تماشاگران از حیرت باز مانده بود!

خاطره ای از دکتر ودود حاجی زاده (داریوش افروز)

برگرفته از کتاب خاطره های دامپزشکان

پیرمرد تهیدست و گوساله مجروح - خاطره‌ای از استاد دکتر پرویز حکمتی

حکیم مهر - در سال 1341 به عنوان مربی دانشکده دامپزشکی دانشگاه تهران انجام خدمت می کردم. پایان وقت اداری یکی از روزهای پاییزی بود که دامدار پیری به بیمارستان دامپزشکی وصف نار آمد و گفت که گوساله اش بیمار است. پرسیدم: «ناخوشی گوساله تان چیست؟»

پیرمرد روستایی پاسخ داد: «سالم بود؛ ولی امروز شکمش پاره شده و دل و روده اش بیرون ریخته.»

چند نفر از اعضای هیأت علمی دانشکده حضور داشتند. از آنجا که وقت کار به پایان رسیده بود، هیچ یک حاضر نشدند با پیرمرد به روستای فرحزاد بروند. (آن زمان فرحزاد یکی از روستاهای پیرامون تهران بود)

پیرمرد بسیار افسرده و ناراحت شد و سر به پایین انداخت. با التماس گفت: «آقایان، من غیر از یک سر گاو و گوساله ام چیزی ندارم. برای خدا کاری بکنید.»

با دیدن این التماس رقت انگیز، به آقای دکتر مشکی که رئیس بیمارستان وصف نار بود، گفتم: «اگر اجازه می فرمایید، من با ایشان بروم.»

ایشان از اینکه کار پیرمرد انجام خواهد شد، بسیار خوشحال شدند و اجازه دادند. از پیرمرد خواستم که برود و خودرویی کرایه ای حاضر کند و تا آن زمان، من ابزارهای لازم را آماده کنم.

به زودی پیرمرد با خودروی کرایه ای بازگشت و من با کیف پر از دارو و ابزارهای دامپزشکی سوار خودرو شدم و به سوی مقصد رفتیم.

پیرمرد خانه ای گلین در روستای فرحزاد داشت. گوساله را روی گونی در حیات خانه خوابانده بودند. حال عمومی گوساله خوب بود، اما گویا در پی ضربه ای (احتمالاً لگد گاو) ماهیچه های تهیگاه راست دریده شده و اندرونه ها از شکاف بیرون زده بود. خوشبختانه پوست هنوز نشکافته و آلودگی به جای دریده شده، راه نیافته بود.

پس از تراشیدن موضع عمل و ضدعفونی لازم، پوست را برش دادم و روده ها را که از محل شکاف عضلات خارج شده و در زیر پوست قرار گرفته بود، به محوطه شکمی بازگرداندم و سپس، نخست پرده صفاق و ماهیچه عرضی شکم و پس از آن ماهیچه های مورب داخلی و خارجی شکم و یر پوست را با نخ کاتگوت کرومیک شماره 2 و با استفاده از بخیه های ضربدری دوختم. روی پوست نیز بخیه های تشکی تک تک زدم و کار به پایان رسید.

از آن جا که روی زخم فشار می آمد، روی آن را پس از پاشیدن افشانه پادزی دار (اسپری آنتی بیوتیک) با پارچه پهنی پانسمان کردم تا محل شکاف حمایت شود و فشار به محل نیاید. توصیه کردم گوساله زیاد حرکت نکند و با ملایمت بسیار او را جابه جا کنند.

پیرمرد و خانواده تهیدستش بسیار سپاسگزاری کردند. زمان ساعت پنج و نیم عصر بود. برایم چای آوردند، نوشیدم و خواستم که راننده را خبر کنند تا به تهران بازگردیم. گفتند: «آقای دکتر! راننده رفته است.»

یکه خوردم: «پس من چطور باید برگردم؟»

«شما کمی بنشینید تا ما ببینیم که می توانیم ماشین پیدا کنیم.»

«زودتر، که اگر من دیر کنم، پدرو مادرم بسیار نگران می شوند.»

نشستم و نیم ساعتی گذشت، اما خبری از خودرو نشد. به ناچار، کیف را به دست گرفتم و پای پیاده به سوی تهران به راه افتادم. هوا رو به تاریکی می رفت. نزدیک به سه ربع پیاده راه رفتم تا آنکه اتوبوسی رسید و بخشی از راه را با آن رفتم. سرانجام ساعت هشت و نیم شب به خانه رسیدم. پدر و مادرم، همان گونه که حدس می زدم، بسیار نگران بودند؛ آنان ساعت پنج عصر به رئیس بیمارستان زنگ زده و ایشان هم بسیار نگران شده بودند.

این همه دردسر و نگران کردن دوستان و پدر و مادر بدون دریافت دیناری پول، تنها برای آن بود که رسالت حرفه ای خود در کمک به تندرستی دام ها و به مردم تهیدست عمل کرده باشم.


خاطره ای از استاد دکتر پرویز حکمتی

برگرفته از کتاب خاطره های دامپزشکان، تالیف دکتر ودود حاجی زاده (داریوش افروز)