مرکز جامع دامپزشکی ایران
مرکز جامع دامپزشکی ایران

مرکز جامع دامپزشکی ایران

iranvetmed.ir

یک خاطره خوش از دامپزشکی - دکتر محمدرضا عظیمی

سال 71 یا 72 بود. تازه فارغ التحصیل شده بودم و برای مناسبتی در خانه برادرم که پزشک بود جمع شده بودیم و گوسفندی را قربانی کرده بودند. پس از ذبح گوشت و شقه کردن گوشت توسط قصاب، پوست گوسفند روی زمین مانده بود و پس از ساعتی به اتفاق پدرم تصمیم گرفتیم که پوست را جهت فروش به انتهای خیابان اکباتان همدان که محل تجمع پوست خرها و مال دار هاست ببریم.

پوست را به یک دلال نشان دادیم که قیمت بسیار پایینی را به پدرم اعلام کرد. در این زمان من جلو آمدم و گفتم خیلی ارزان میخری، من خودم در این حرفه فعالیت می کنم و تا حدودی قیمت دارم.

پرسید: چه کاره ای؟

گفتم: دامپزشک هستم.

تا این را شنید به سرعت دست مرا گرفت و با عجله دنبال خودش کشید و از چندین دالان و مغازه رد شدیم. واقعیت امر کمی ترسیده بودم.

گفت: زود باش که گاوم یک ساعت است که می خواهد زایمان کند و خبری از گوساله نیست؛ به چند تا دکتر از جمله دکتر بدرخانی (آن زمان در همدان کار می کردند و معروف بودند) زنگ زده ام، ولی در دسترس نبود.

لباس کار و وسایلم پشت ماشین رنوی آبی رنگم بود. بلافاصله لباس پلوخوری را عوض کردم و مشغول کار شدم. گاو شکم اولش بود و من تازه وارد، اما خدا کمک کرد و توانستم زایمان گاو را انجام دهم و گوساله زنده به دنیا آمد. پوست را به قیمت بسیار خوبی برداشت و پول خوبی هم به عنوان دستمزد زایمان گاو دریافت کردم.

این بهترین جایی بود که از دکتر دامپزشک بودنم احساس غرور و رضایت کردم. همین امر موجب شد تا بیشتر به زایمان گاو علاقه مند شوم و به جرأت می توانم بگویم که تا به امروز پس از سپری شدن 25 سال از دوران فارغ التحصیلی، در این زمینه تبحر و مهارت خاصی پیدا کرده ام و موارد بسیار سخت و صعب العلاج از طرف همکاران به بنده ارجاع داده می شود.

منبع: حکیم مهر

پیرمرد تهیدست و گوساله مجروح - خاطره‌ای از استاد دکتر پرویز حکمتی

حکیم مهر - در سال 1341 به عنوان مربی دانشکده دامپزشکی دانشگاه تهران انجام خدمت می کردم. پایان وقت اداری یکی از روزهای پاییزی بود که دامدار پیری به بیمارستان دامپزشکی وصف نار آمد و گفت که گوساله اش بیمار است. پرسیدم: «ناخوشی گوساله تان چیست؟»

پیرمرد روستایی پاسخ داد: «سالم بود؛ ولی امروز شکمش پاره شده و دل و روده اش بیرون ریخته.»

چند نفر از اعضای هیأت علمی دانشکده حضور داشتند. از آنجا که وقت کار به پایان رسیده بود، هیچ یک حاضر نشدند با پیرمرد به روستای فرحزاد بروند. (آن زمان فرحزاد یکی از روستاهای پیرامون تهران بود)

پیرمرد بسیار افسرده و ناراحت شد و سر به پایین انداخت. با التماس گفت: «آقایان، من غیر از یک سر گاو و گوساله ام چیزی ندارم. برای خدا کاری بکنید.»

با دیدن این التماس رقت انگیز، به آقای دکتر مشکی که رئیس بیمارستان وصف نار بود، گفتم: «اگر اجازه می فرمایید، من با ایشان بروم.»

ایشان از اینکه کار پیرمرد انجام خواهد شد، بسیار خوشحال شدند و اجازه دادند. از پیرمرد خواستم که برود و خودرویی کرایه ای حاضر کند و تا آن زمان، من ابزارهای لازم را آماده کنم.

به زودی پیرمرد با خودروی کرایه ای بازگشت و من با کیف پر از دارو و ابزارهای دامپزشکی سوار خودرو شدم و به سوی مقصد رفتیم.

پیرمرد خانه ای گلین در روستای فرحزاد داشت. گوساله را روی گونی در حیات خانه خوابانده بودند. حال عمومی گوساله خوب بود، اما گویا در پی ضربه ای (احتمالاً لگد گاو) ماهیچه های تهیگاه راست دریده شده و اندرونه ها از شکاف بیرون زده بود. خوشبختانه پوست هنوز نشکافته و آلودگی به جای دریده شده، راه نیافته بود.

پس از تراشیدن موضع عمل و ضدعفونی لازم، پوست را برش دادم و روده ها را که از محل شکاف عضلات خارج شده و در زیر پوست قرار گرفته بود، به محوطه شکمی بازگرداندم و سپس، نخست پرده صفاق و ماهیچه عرضی شکم و پس از آن ماهیچه های مورب داخلی و خارجی شکم و یر پوست را با نخ کاتگوت کرومیک شماره 2 و با استفاده از بخیه های ضربدری دوختم. روی پوست نیز بخیه های تشکی تک تک زدم و کار به پایان رسید.

از آن جا که روی زخم فشار می آمد، روی آن را پس از پاشیدن افشانه پادزی دار (اسپری آنتی بیوتیک) با پارچه پهنی پانسمان کردم تا محل شکاف حمایت شود و فشار به محل نیاید. توصیه کردم گوساله زیاد حرکت نکند و با ملایمت بسیار او را جابه جا کنند.

پیرمرد و خانواده تهیدستش بسیار سپاسگزاری کردند. زمان ساعت پنج و نیم عصر بود. برایم چای آوردند، نوشیدم و خواستم که راننده را خبر کنند تا به تهران بازگردیم. گفتند: «آقای دکتر! راننده رفته است.»

یکه خوردم: «پس من چطور باید برگردم؟»

«شما کمی بنشینید تا ما ببینیم که می توانیم ماشین پیدا کنیم.»

«زودتر، که اگر من دیر کنم، پدرو مادرم بسیار نگران می شوند.»

نشستم و نیم ساعتی گذشت، اما خبری از خودرو نشد. به ناچار، کیف را به دست گرفتم و پای پیاده به سوی تهران به راه افتادم. هوا رو به تاریکی می رفت. نزدیک به سه ربع پیاده راه رفتم تا آنکه اتوبوسی رسید و بخشی از راه را با آن رفتم. سرانجام ساعت هشت و نیم شب به خانه رسیدم. پدر و مادرم، همان گونه که حدس می زدم، بسیار نگران بودند؛ آنان ساعت پنج عصر به رئیس بیمارستان زنگ زده و ایشان هم بسیار نگران شده بودند.

این همه دردسر و نگران کردن دوستان و پدر و مادر بدون دریافت دیناری پول، تنها برای آن بود که رسالت حرفه ای خود در کمک به تندرستی دام ها و به مردم تهیدست عمل کرده باشم.


خاطره ای از استاد دکتر پرویز حکمتی

برگرفته از کتاب خاطره های دامپزشکان، تالیف دکتر ودود حاجی زاده (داریوش افروز)

قصاب بدشانس!

 آنچه که خواهم گفت، خاطره یکی از استادان دانشگاه تبریز است که زمانی برایم تعریف کرده بود و به دلیلی از ایشان نام نمی برم.



ایشان چنین می گفتند:

در زمان تدریس درس کالبدشناسی به دانشجویان دامپزشکی، روزی به همگی تکلیف کردم که برای هفته آینده، هر کدام تکه استخوان جانوری را بیابند و پس از شناسایی آن، قسمتهای مختلف آن را نام­گذاری کنند و به کلاس درس بیاورند.

هفته بعد، بسیاری از دانشجویان به تکلیف خود عمل کرده بودند. استخوان­های آورده شده، همه استخوان گاو و گوسفند و بز بود که دانشجویان از قصابی­های تبریز گرفته بودند، اما یکی از دانشجویان استخوانی از درازگوش (خر) آورده بود. کنجکاو شدم که توضیحات مربوط به آن را از دانشجو بپرسم، اما از پرسش­هایم روشن شد که او هیچ چیز درباره آن نمی داند و حتی نمی داند از چه استخوانی و از چه حیوانی است. به او گفتم: «این استخوان کتف خر است. شما این را از کجا آورده اید؟»

چشم­های دانشجو از شنیدن نام جانور گرد شد و گفت: «استاد! این استخوان را دیروز از یکی از قصابی­های محل گرفتم. یعنی دیروز به آن قصابی رفتم و یک تکه استخوان خواستم و قصاب گفت: برو زیرزمین و هر چند تا می خواهی بردار. من هم رفتم و این استخوان را برداشتم.»

- «کدام قصابی؟ نشانی آنجا را دارید؟»

- «البته!»

موضوع بسیار هیجان انگیز شد. با همکاری دانشجویان، همان روز به نیروی انتظامی تبریز اطلاع داده شد که در یکی از قصابی­های تبریز استخوان درازگوش یافت شده است. به همراه ماموران نیروی انتظامی و چند تن از دانشجویان به قصابی یاد شده رفتیم؛ قصاب به دیدن مامورین رنگ باخت، اما راه گریزی نبود. در بازرسی زیرزمین قصابی، استخوان­های بسیاری از اسب و استر و درازگوش یافتیم. کار به دادگاه کشید و قصاب علاوه بر آنکه به زندان افتاد، دکانش بسته و خودش مجبور به پرداخت جریمه ای سنگین شد.

خاطره ای از بایرام میرزایی

برگرفته از کتاب خاطره های دامپزشکان، تالیف دکتر ودود حاجی زاده (داریوش افروز)

سخت زایی گاو و لباس های مجلسی!

 

خاطره زیر مربوط به زمانی است که حقیر در روستاهای حومه شهرستان ساری کار کلینیکی انجام می دادم. بعد از ظهر یکی از روزهای زمستانی فارغ از کارهای جانبی روزانه، به قصد انجام کاری دفتری بعد از پوشیدن لباسی مجلسی و به ویژه پلیوری که اتفاقاً روز قبل با قیمت نسبتاً بالا خریده بودم عازم دفتر وکالت وکیل شدم. در میان راه بودم که تلفن همراهم شروع به زنگ زدن کرد. پاسخ که دادم متوجه شدم ماده گاو پا به زای دامداری از روستایی حدوداً 15 کیلومتری شهر به سخت زایی دچار شده و پس از گذشت چندین ساعت از پاره شدن کیسه آبش توان زایمان گوساله را ندارد. کار دفتری خود را رها کرده به سرعت خود را به روستای مذکور و به بالین دام مبتلا به سخت زدایی رساندم.

با توجه به اینکه مدت زیادی از پارگی کیسه آب و خروج مایعات جنینی می گذشت، بلافاصله بعد از رسیدن به محل نگهداری گاو اقدام به تعویض لباس ها کردم و چون عجله داشتم همه لباس ها را بر روی یکی از بسته های کاه داخل محل نگهداری گاو در حال زایمان گذاشتم. بعد از معاینه متوجه شدم که دو دست گوساله بجای ورود به داخل مجرا، خم شده و به زیر استخوان لگن به سمت داخل رحم هدایت شده و سر گوساله نیز به سمت پشت خم شده است.

پس از کلی تقلا و فعالیت عذاب آور که معرف حضور همه همکاران کلینیسین هست، موفق به اصلاح موقعیت گوساله و خروج دو دست و سر از مجرا شدم. غالباً در این گونه موارد دامدار با دیدن مراحل سخت و طولانی کار اصلاح وضعیت گوساله در رحم، از زنده به دنیا آمدن گوساله ناامید می شود. به هرحال بعد از خروج دو دست گوساله، آنها را به طناب بستم و به چند نفر تازه نفس حاضر گفتم که آن را بکشند؛ خوشبختانه گوساله زنده به دنیا آمد. و صاحب دام به محض دیدن حرکات گوساله در حالی که سر از پا نمی شناخت، با خوشحالی اقدام به خشک کردن گوساله با کاه و پارچه و غیره نمود و حاضرین هم کمکش می کردند. من هم مشغول انجام کارهای تکمیلی و بهداشتی بعد از زایمان گاو بودم.

بعد از اتمام کار و گوشزد کردن نکات مهم بعدی به دامدار، خواستم لباسم را برداشته و جهت شستشوی خودم از دامداری خارج شوم. لیکن هرچه به دنبالشان گشتم، پیدایشان نکردم. پس از کمی دقت متوجه شدم که پلیور نو و شلوارم کاملاً آغشته به ترشحات غلیظ جنینی و خیس هرکدام به یک طرف اطاق زایمان گاو افتاده اند. البته دامدار پس از آنکه متوجه شد چه اشتباهی کرده، با حالت شرمنده خیلی عذرخواهی کرد، ولی این برای من در آن روز سرد زمستانی لباس نمی شد!

به هر حال بعد از شستشوی خودم، یک شلوار مندرس و با سایز بزرگ دامدار و یک پیراهن نازک سفید به من برای برگشت داده شد که البته مایه روده بر شدن چند تن از بچه های محل و خانواده بعد از برگشت از روستا شده بود.


- خاطره از دکتر محسن ابوترابی -

منبع: حکیم مهر

راه حلی ابتکاری برای درمان مایکوتوکسیکوز در یک مرغداری

 

در سال 1360 که برای کاری به سبزوار رفته بودم، یکی از مرغداران از بیماری مرغانش شکایت کرد. در بازرسی مرغداری متوجه شدم که به خاطر آلودگی جیره غذایی با قارچ ها، مرغان دچار مایکوتوکسیکوز شده اند.

علاوه بر آن که دستور قطع جیره غذایی را دادم، توصیه کردم که برای رفع مسمومیت، داروی کلرور پتاسیم یا اوروتروپین به کار برده شود، اما هیچ یک از داروها پیدا نشد.

همچنان که در اندیشه مرغان بیمار بودم، به یادم آمد که فصل تابستان است و هندوانه در سبزوار فراوان و قیمت آن نیز پایین. بلافاصله به مرغدار گفتم برای حل مشکل، هندوانه بخرد و جلوی مرغان بگذارد. می دانیم که هندوانه پتاسیم زیادی دارد و مدر است و در مسمومیت ها می تواند تا اندازه ای کارساز باشد.

با به کار بسته شدن توصیه من برای خرید هندوانه، در اندک مدتی مرغان بهبودی یافتند.


- خاطره ای از دکتر سید محمد مهدی کیایی -